ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

ایلیا کاکل زری و داداشی

یلدا پیشاپیش مبارکه

                سلام امروز بازم خونمون رو تمیز کردم البته هدف اصلیم پیدا کردن قاشق هایی بود که ایلیا خان گمشون کرده بود اخه اقا ایلیا عاشقه قاشقه که بگیره وبکوبه یه جایی و از صداش لذت ببره خلاصه از مکان های زیر چند تاشون رو پیدا کردم زیر تخت .زیر مبل .داخل کوزه .توی ماشین بادی زیر میز غذا خوری.... تا یادم نرفته  یلداتون پیشاپیش مبارکه   بدو که روز کوتاهه / پائیز آخر راهه   هندونه رو آوردی؟ / جوجه هاتو شمردی ؟   زمستون میشه فردا / مبارک باشه یلدا !     ایلیا جونم اینجا 6 ماهشه باب...
30 آذر 1390

پیشرفت جدید

ایلیا ببعی میگه  بع بع گنجشک میگه جیک جیک هاپو میگه هاو گاوه میگه مااااااااااااااااا   الان کنارم ایستادی و داری تند تند دگمه های کامپیوتر رو فشار میدی طززبزبسزط یادگار ایلیا ومن همچنان منتظرم که خواب به چشمهای نازنینت بیاد ساعت .٠٠.٤٠ ...
27 آذر 1390

و عکسهای بزور گرفته شده

خوشگلم.. ماماامروز داشت تلوزیون رو با دستمال مخصوص تمیز میکرد تو هم با اون چشمهای درشت با دقت نگا میکردی  وقتی کارم تموم شد دستمال رو گذاشتم تو کشو کابینت بعد یه ربع دیدم دستمال تو دستته و داری میری سمت تلوزیون کنجاو شدم بدونم میخوای چیکار کنی دیدم مثل ماما تلوزیون رو تمیز کردی و دستمال رو بردی اشپز خونه قوربونت بشم من پسر فهمیده من..   ...
24 آذر 1390

پسرم

سلام رفتیم برات لباس جدید گرفتیم تو نمیدونی چه خبره ولی تو دل ما غوغا ست که هر چه زودتر برسیم خونه و لباسای تازه رو تنت کنیم بعد با افتخار نگات کنیم مثل اینکه زیباترین موجود دنیا جلوی چشممونه..... البته که تو خوشگلترین پسر دنیایی برای منو بابات ولایق بهترینها عشق من. عکسهات بزودی........
23 آذر 1390

کوچولوی ناز

جوجه ی ماما دوستت دارم عکس گذرنامه تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم یه اقایی گفت اقای ایلیا قنبری هستن ؟ گفتم اره گفت گذر نامش حاضره..... ...
22 آذر 1390

ساعت

  دينگ دينگ دنگ دنگ دينگ دينگ دنگ ساعت هي مي‌زنه زنگ (2) آفتاب دراومد پاشو خورشيد مي‌گه بيدار شو دينگ دينگ دنگ دنگ دينگ دينگ دنگ ساعت هي مي‌زنه زنگ (2) آفتاب دراومد پاشو خورشيد مي‌گه بيدار شو شعر جدید اقا ایلیا
20 آذر 1390

بدون عنوان

  کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن    مرغ دریایی اواز خواند و کودک نشنید سپس کودک فریاد زد :خدایا با  من حرف بزن رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت خدایا پس بگذار ببینمت ستاره ای درخشید ولی کودک توجه ای نکرد کودک فریاد کرد خدایا اااااااا به من معجزه ای نشان بده ویک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید کودک با ناامیدی گریست خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی بنابراین خدا پایین امد و کودک را لمس کرد ولی کودک  پروانه را کنار زد و رفـــــــــــت..... سلام امروز اقا ایلیا رفته بود بابایی رو ببینه تو اداره واسش گل خریده ...
20 آذر 1390